• 0 آیتم -
    • سبد خرید شما خالی است
(داستان برپا کردن سازمان انتشارت «طُرفه» در سال ۱٣۴٣)
فکر می‌کنم هيچ چيز برايم زيباتر از اين نمی‌توانست باشد که در نخستين فصل سال ۱٣۴۰، در نيمه راه ۱۹ سالگی، از دبيرستان مروی تهران ديپلم رياضی گرفته و در مهرماه همان سال، با پذيرفته شدن در کنکور دانشگاه، سر کلاس‌های رشته زبان و ادبيات انگليسی نشسته باشم.
رشتۀ رياضی دبيرستان مروی را گذرانده بودم چرا که رشتۀ ادبی چيزی نبود جز حفظ کردن مقدار زيادی خزعبلات به نام متون کهن ادبی، سالشمار تولدها و جنگ‌ها و مرگ‌هائی که تاريخ خوانده می‌شد، و متون بی‌عمق و گاه احمقانۀ فلسفه. حوصلۀ هيچ کدام اين‌ها را نداشتم. تازه، به تشويق دوستم بهرام بيضائی، که ۴ سالی از من مسن‌تر بود و چندين سال را در يک دبيرستان (ابومسلم خراسانی، در اميريه) با هم اما در دو کلاس مختلف گذرانده بوديم، و در آن روزها در رشتۀ ادبيات فارسی دانشکدۀ ادبيات تحصيل می‌کرد، از شعر کهن بريده و به شعر نو پناه برده بودم. از ميان شاعران آن دوران بيش از همه از شعر احمد شاملو خوشم می‌آمد. دلنگ و دلنگ وزن نظم کهن و تکرار بی‌کارکرد قافيه‌ها حالم را بهم می‌زد. همان حرف و همان کليشه، همان سوز و گدازها و همان عارف‌نمائی‌های نخ‌نما و پوسيده‌ای که دوازده سيزده قرن بود که کشف شده، به اوج رسيده و حضيض ذلت را پوئيده بودند. دلم در جستجوی هوائی تازه بود و آن را در «هوای تازه»ی احمد شاملو يافته بودم.
در کلاس درس دانشکدۀ ادبيات ابتدا با دو نفر آشنا شدم. يکی مهرداد صمدی بود که در آن زمان ٢٣ سال داشت؛ از بورس شرکت نفت استفاده کرده و به انگلستان رفته بود، در آنجا دچار مشکلات روحی و دپرسيون شده و با تخت روان به ايران برش گردانده بودند. قيافه‌اش به ايرانی‌ها نمی‌خورد و زبان انگليسی را از معلم‌های انگليسی زبانمان هم انگليسی‌مآبانه‌تر حرف می‌زد. سيگار از لبش نمی‌افتاد و دوست داشت که شعرهای تی. اس. اليوت را با صدای بلند بخواند. از سال‌های دور، خلاصۀ هر کتابی را که خوانده بود در دفترچه‌های صد برگی به خطی خوش نوشته بود و جمعاً چهار پنج جلد کتابچه را سياه کرده بود. زن هم داشت. جميله، شاگرد رشتۀ زبان فرانسۀ دانشکدۀ خودمان.
همشاگردی ديگرم نادر ابراهيمی ‌نام داشت که شش سال از من بزرگتر بود؛ ٢۵ ساله، لاغر و ترکه‌ای و بلند. او چهار پنج سالی را در رشتۀ زبان انگليسی درجا زده و دکتر صورتگر به او گفته بود که اگر آن سال هم قبول نشود از دانشکده اخراجش خواهد کرد. نادر را هم بهرام بيضائی با من آشنا کرد. آنها در سال آخر دبيرستان، در دارالفنون، با هم همشاگردی بودند. آن سال دارالفنون چهره‌های ديگری را هم داشت؛ مثل عباس پهلوان، داريوش آشوری و محمدعلی سپانلو.
دوستی من و نادر ابراهيمی ‌به سرعت جوش خورد و علاوه بر روزهای دانشکده، عصرها را هم در ميکده‌ها و يا خانۀ يکديگر می‌گذرانديم. به زودی دريافتم که نادر علاوه بر کوهنوردی از چهره‌های شاخص حزب پان ايرانيست هم هست، به رهبری داريوش فروهر. فروهر هنوز با پروانه اسکندری ازدواج نکرده بود. پروانه هم در آن روزها دانشجو بود و من چند بار او را همراه با نادر ابراهيمی ‌ديده بودم.
برای من ۱۹ ساله، سال ۱٣۴۰ هنوز معنای سياسی خاصی نداشت. هشت سال پيش از آن (در ۱۱ سالگی‌ام) حادثۀ سياسی بزرگی رخ داده بود که آن روزها در دانشگاه «کودتای ٢۸ مرداد» نام گرفته بود. در طی آن هشت ساله، نسلی بار آمده در بوتۀ سياست، جای خود را به نسلی داده بود که چندان فرصتی برای سياسی بار آمدن پيدا نکرده بود. سال‌های مرثيه‌سرائی اخوان ثالث و زمستان‌نمائی‌های او برای نسل من چندان معنای روشنی نداشت. در نيمه راه جوانی نسل من مصدقی سقوط کرده بود و شاهی به تخت شاهی برگشته بود، عکس‌های تيرباران افسران توده‌ای و محاکمۀ دکتر مصدق و چهرۀ ريشوی دکتر فاطمی ‌همه به نسل پيش از ما تعلق داشتند.
بدينسان، آغاز عصری نو، و بريدن از گذشته‌ای پيوند خورده به انقلاب مشروطه، بر نسل من تحميل شده بود. زبان دوم مدارس را از فرانسه به انگليسی برگردانده بودند؛ فيلم‌ها همه انگليسی بودند و تازه دوبله‌های کار ايرانيان ايتاليانشين داشت رايج می‌شد. نسل من می‌رفت که در فضائی ديگر زندگی اجتماعی خود را شروع کند و اکنون ما، همچون طليعه‌دارانش، در پشت نيمکت‌های دانشکدۀ ادبيات تهران به زبان بيگانه‌ای اخت می‌کرديم که مادران و پدرانمان چيزی از آن نمی‌فهميدند.
هنوز يک ماهی از شروع سال تحصيلی ۱٣۴۰ نگذشته بود که طوفان دانشگاه را فرا گرفت. پروانه اسکندری را ديدم که جلوی ساختمان دانشکدۀ هنرهای زيبا روی دوش پسرها ايستاده بود و شعار می‌داد. حملۀ سربازان همه‌مان را از دانشگاه فراری داد. فردايش خبر شديم که دانشگاه تعطيل شده است. و تنها بهار که شد ما را به دانشگاه راه دادند. هنوز جای چند گلوله روی ديوارهای دانشکدۀ ادبيات و پله‌های دانشکده حقوق وجود داشت. تعطيلی چند ماهه به کلی دانشگاه را از سياست خالی کرده بود. نادر ابراهيمی ‌داستان «باد، باد مهرگان» را در آن تعطيلی نوشته و آن را به مهرداد صمدی داده بود تا بخواند و نظر بدهد. مهرداد هم دفترچه‌های صد برگی‌اش را به نادر داده بود تا آنها را خوانده و ديد تازه‌ای نسبت به ادبيات غرب پيدا کند. گويا با وجود آن دفترچه‌ها نياز به خواندن اصل کتاب‌ها وجود نداشت. و نادر هم نوشته‌های مهرداد را می‌بلعيد.
نادر مرا با دوستان جديدی نيز آشنا کرد. ريشۀ دوستی او را با آنها به ياد ندارم اما به من گفت که چند دوست نقاش و معمار او جمع شده‌اند و در خيابان حافظ، در شمال غربی تقاطع آن با خيابان نادری دفتری دارند و قصد کرده‌اند که برخی از کتاب‌های مربوط به معماری و نقاشی را از انگليسی به فارسی برگردانند و برای اين کار از محسن مهدوی، هنرپيشۀ سينما، کمک گرفته‌اند ولی از ترجمۀ اولين کتابی که او به پايان برده راضی نيستند و دنبال ويراستاری برای آن می‌گردند. نادر پيشنهاد کرد که دو نفری اين کار را انجام دهيم. و پس از ديدن ترجمه تصميم گرفتيم که آن را کنار بگذاريم و کتاب را، که «گفتگوئی دربارۀ معماری» (از يوجين رسکين) نام داشت، مستقلاً ترجمه کنيم. از آنجا دوستی من با محمدرضا جودت، روئين پاکباز و ميرحسين موسوی (نخست‌وزير بعدی دوران جنگ جمهوری اسلامی!) آغاز شد. آنها برای جمع خود نام «تالار ايران» را انتخاب کرده بودند. عصرها من و نادر می‌نشستيم، ترجمه را بيشتر من انجام می‌دادم، يعنی آن را می‌گفتم و نادر با آن خط نستعليق خوشی که داشت تحرير می‌کرد. کتاب با نام مهدوی، و به عنوان اولين نشريۀ تالار ايران، چاپ شد، اما در پايانش از من به عنوان ويراستار کتاب تشکر کرده بودند. اين اولين باری بود که نامم را در کتابی می‌ديدم. توصيف لذتش اکنون برايم ممکن نيست.
در فروردين ۱٣۴۱ و بازگشائی دانشگاه، محمدعلی سپانلو هم به جمع مهرداد و نادر و بهرام و من پيوست. او اگرچه دانشجوی دانشکدۀ حقوق بود اما چند صباحی در کلاس‌های رشتۀ علوم اجتماعی دانشکدۀ ادبيات هم شرکت می‌کرد. سپانلوی ٢٢ ساله اولين کسی بود که می‌ديدم خود را صرفاً شاعر می‌داند و هر چيز ديگر را فرع بر آن می‌شمارد. بهرام البته چندان به شعرهای سپانلو اعتقاد نداشت اما مهرداد کار سپانلو را خيلی پسنديده بود. سپانلو هم با خود ناصر شاهين‌پر و پری شيبانی را به جمع ما آورد که اين دومی ‌همسر منوچهر شيبانی بود، از نخستين گروندگان به نيما يوشيج، و در نتيجه منوچهر هم پای ثابت جمع ما شد. فروردين هنوز به پايان نرسيده بود که کشف کردم در ميان همکلاسی‌هامان مرد ٢۹ ساله ای به نام غفار حسينی هم هست که چون در خط لولۀ نفت کار می‌کند کمتر به کلاس می‌آيد. من به زودی با او نيز صميمی‌شدم و او را با جمع خودمان آشنا کردم. او هم ما را با بهمن فرسی آشنا کرد که در آن روزها در کنار کافه نادری کتابفروشی سخن را اداره می‌کرد.
در يکی از بعد از ظهرهای آبان سال ۱٣۴۱، جمعی از ما در سرسرای دانشکده ادبيات نشسته بوديم. مهرداد که از راه رسيد گفت که دکتری (که اسمش اکنون از ذهنم گريخته است) قصد دارد يک مجلۀ ادبی منتشر کند و چون با خانوادۀ او دوست است از او خواسته است که سردبيری نشريه را بر عهده بگيرد. مهرداد اضافه کرد که من هم اسم شماها را به عنوان هيئت تحريريه به او داده‌ام و فردا بعد از ظهر قرار است شماها را به او معرفی کنم!
خانۀ دکتر در يکی از کوچه‌های شرقی خيابان شميران بود، کمی‌ بالاتر از تقاطع با تخت جمشيد و پائين‌تر از سينمای مولن روژ آن روزها که نمی‌دانم اکنون چه بلائی سرش آمده است. دکتر سخنانی در راهنمائی ما گفت و قرار شد مطالب شمارۀ اول را تا يک ماه بعد تهيه کنيم و به دستش بدهيم. هرکس کاری را بر عهده گرفت و من هم پذيرفتم مقداری از طنزهای يک نويسندۀ انگليسی را که کتابش را در کتابخانۀ انجمن فرهنگی ايران و انگليس يافته بودم به فارسی برگردانم.
اولين جلسۀ اين «هيئت تحريريه» در خانۀ يکی از دوستان مهرداد برگزار شد که نام او هم اکنون از ذهنم گريخته است. قبل از رفتن به اين جلسه مهرداد به من و سپانلو و نادر ابراهيمی ‌گفت که اين دوست او رفيقی دارد به نام احمدرضا احمدی، ٢٢ ساله، و پسر عموی عبدالرحيم احمدی(که از اعضاء هيئت تحريريۀ روزنامه مردم قبل از کودتا و حالا نشريه صدف بود که مرکز ثقل توده‌ای‌های سابقی همچون سياوش کسرائی، هوشنگ ابتهاج و محمود اعتمادزاده ـ به آذين ـ محسوب می‌شد؛ او در زندان با شاهرخ مسکوب چند کتاب را به فارسی برگردانده بودند و خلاصه عضو جمعی استخواندار محسوب می‌شد. من هنوز هيچ کدام از اين آقايان را نديده بودم). مهرداد می‌گفت که اين احمدرضا در کتابفروشی عمويش ـ به نام انتشارات انديشه ـ در خيابان شاه‌آباد کار می‌کند و پس از دبيرستان به تحصيل ادامه نداده است و اخيراً هم کتاب شعری منتشر کرده است به نام «طرح» که نوعی شعر کاملاً جديد را به ادبيات فارسی معرفی می‌کند. مهرداد او را هم برای شرکت در جلسه دعوت کرده بود. آن روز من احمدرضا را جوانی بسيار دوست‌داشتنی و خوش برخورد يافتم و دوستی‌ام با او به سرعت عميق شد.
کمی ‌بيش از يک ماه به تهيۀ مطالب نشريه گذشت. هر چند روز يکبار جلسه‌ای داشتيم که هرکس مطالب تهيه کرده‌اش را برای جمع می‌خواند و دربارۀ آن بحث می‌کرديم. در اين جلسات اغلب «دکتر» هم شرکت می‌کرد و هميشه صورتش را نوعی حيرت ناشی از ناآشنائی با آنچه که می‌گفتيم پوشانده بود.
عصر گرمی ‌از خرداد سال ۱٣۴٢ من و نادر ابراهيمی‌در حاشيۀ جنوبی خيابان تخت جمشيد، روبروی سينمائی که همين نام را داشت، مشغول خوردن ساندويچ کالباس و آبجوی شمس بوديم. نادر با دلخوری گفت که از مهرداد شنيده که «دکتر» تصميمش را عوض کرده و نمی‌خواهد نشريه‌اش را به ما بدهد و اصلاً قصد دارد بجای پرداختن به «مطالب فرهنگی» به مسائل پزشکی بپردازد. من از نادر پرسيدم که، با توجه به تجربۀ کتاب معماری و انتشارات تالار ايران، چرا ما خود نتوانيم کاری در زمينۀ انتشارات انجام دهيم. نادر سرانگشتی حسابی کرد و گفت چاپ کتاب معماری حدود هزار تومان خرج داشته است و ما اگر بتوانيم چنين پولی داشته باشيم می‌توانيم نشريه‌ای به شکل کتاب در آوريم؛ هر شماره با هزار تومان. من گفتم که اگر هر کدام ما مختصری پول تهيه کنيم اين مبلغ تأمين خواهد شد. نادر فکری کرد و گفت ما ده نفری می‌شويم؛ اگر چند نفر ديگر را هم پيدا کنيم و همگی ماهی شصت ـ هفتاد تومان بپردازيم می‌شود نشريه‌ای ماهيانه را منتشر کرد و منت اين و آن را هم نکشيد.
شب که بچه‌ها همگی در کافه نادری جمع بودند فکرمان را با آنها در ميان گذاشتيم. نادر خودش داوطلب پرداخت ماهی صد تومان شد. مهرداد هم گفت «من هستم». من هم که تازه در فرودگاه مهرآباد کاری گرفته بودم داوطلب پرداخت ماهی صد تومان شدم. به زودی جمع پول‌ها از هزار تومان هم گذشت. يکی پيشنهاد کرد که علاوه بر نشريه هر ماه يک کتاب هم چاپ کنيم. بدينسان کار چاپ کتاب بر چاپ نشريه اولويت يافت. مهرداد گفت که نادر مجموعۀ قصه‌ای را برای خواندن به او داده است به نام «خانه‌ای برای شب» که می‌تواند کتاب اول جمع ما باشد. سپانلو هم گفت که اولين مجموعۀ اشعارش به نام «آه… بيابان» آماده است. مهرداد که شعر بلند «چهار کوارتت» اليوت را ترجمه کرده بود پيشنهاد کرد که، علاوه بر شعر اليوت، مجموعۀ دوم شعرهای احمدرضا را هم ـ با نام «روزنامۀ شيشه‌ای» ـ چاپ کنيم. معلوم شد که مدتی است احمدرضا شعرهايش را به مهرداد می‌دهد و او آنها را تصحيح و پس و پيش می‌کند.
نمی‌دانم کی بود که پيشنهاد کرد اسم جمع‌مان را بگذاريم «انتشارات طُرفه»، به نشانۀ اينکه ما جمعی جوان نوطلب و نوآور در زمينۀ ادبيات هستيم. جميله گفت من آرمش را تهيه می‌کنم. چند شب بعد آرم را نشانمان داد؛ طرح يک خروس استيليزه، که بعدها فهميديم آرم يک مبل فروشی پاريسی بوده و جميله آن را از يک مجلۀ فرانسوی برداشته است.
من اعتقاد داشتم که «انتشارات طُرفه» بايد اساسنامه و آئين‌نامه داشته باشد و معلوم شود که هدف از کارش چيست، پولش از کجا می‌آيد، کی آن را می‌گرداند و غيره.
در جمعه‌ای از اواخر سال ۱٣۴٢ اولين جلسۀ انتشارات طُرفه در خانۀ پدری من تشکيل شد. از آدم‌هائی که در آن جلسه حضور داشتند اين اسم‌ها به خاطرم هست: مهرداد و جميلۀ صمدی، محمدعلی سپانلو، نادر ابراهيمی، بهرام بيضائی، داريوش آشوری، اکبر رادی، مريم جزايری، ناصر شاهين‌پر، جعفر کوش‌آبادی، احمدرضا احمدی، و (؟) حيات داودی… هفتۀ بعد عباس پهلوان که تازه سردبير فردوسی شده بود خبر تشکيل انتشارات طُرفه را منتشر کرد. تيتر زده بود: «دوازده تن آل کتاب!»
و در فروردين ۱٣۴٣ بود که تصميم ما به انتشار نشريۀ مستقل خودمان، که اکنون «جنگ طُرفه» خوانده می‌شد، قطعی شد. مهرداد و نادر به عنوان سردبيران آن انتخاب شدند و من و احمدرضا نيز کارهای اجرائی حروفچينی و غلط‌گيری و صفحه‌بندی و چاپ را بر عهده گرفتيم. چاپخانه را احمدرضا پيدا کرد، درست در زيرزمينی واقع در زير منار مسجد پامنار! کاغذ را من و او از بازار کاغذفروش‌ها خريديم و تا چاپخانه بر روی دوش‌هامان برديم. نشريه چند بخش داشت. در بخش «قصۀ ايرانی» کارهای اين نويسندگان چاپ شده بود: نادر ابراهيمی، بهمن فرسی، ابراهيم رهبر، ياشائيل، و علی مدرس نراقی. در بخش «شعر ايرانی» به اين نام‌ها بر می‌خوردی: جعفر کوش‌آبادی، يداله رؤيائی، بهمن فرسی، رضا براهنی، من(که با نام الف. نون. پيام کارهايم را منتشر می‌کردم)، م. آزاد، غفار حسينی، م. ع. سپانلو و احمدرضا احمدی. بخش «شعر ديگران» بيشتر شامل ترجمه‌های مهرداد و جميله بود از شعرهای شاعران فرانسوی و انگليسی. غفار هم قصه‌ای از ارسکين کالدول را ترجمه کرده بود. و آخرين بخش هم به «بررسی و نقد» اختصاص داشت، با اين مطالب: گفتگو با فريدون رهنما، مطلبی دربارۀ سمينار معماری، گفتگوئی با م.ع. سپانلو، مطلبی درباره هنر نقاشی و مقالۀ بلند مهرداد صمدی به نام «دربارۀ شعر فروغ فرخزاد» که اولين مقالۀ اساسی دربارۀ کار شاعر مجموعۀ تازه انتشار «تولدی ديگر» محسوب می‌شد.
نخستين جنگ طُرفه تاريخ تيرماه ۱٣۴٣ را برخود داشت؛ سرمقالۀ جنگ طُرفه را احمدرضا نوشت، با اين عبارات هولناک که: «عمر ناآمدۀ آيندۀ ما برگ‌های تقويم و خوشه‌های ساعت است. اگر همتی و خون گياه رويندگی باشد، فاصلۀ برگ‌های تقويم محدود خواهند شد و خوشه‌های ساعت در جوانی خواهند مرد. وگرنه، در گريز همت از ما، خوشۀ ساعت به پيری و کهولت خواهد رسيد و ما هنوز در بستر مخمور قضاوت گفتن و نگفتن، و نوشتن و ننوشتن خواهيم بود». اين را او درست ۴٣ سال و چند ماه پيش نوشت.
در عين حال انتشار اين نشريه با پايان گرفتن دورۀ ليسانس ما هم همراه بود. مهرداد، نادر، غفار و من از رشته انگليسی دانشکدۀ ادبيات، ناصر شاهين‌پر از رشته علوم اجتماعی و محمدعلی سپانلو از دانشکدۀ حقوق فارغ التحصيل شده بوديم و اکنون بايد دورۀ تازهای از زندگی‌های شخصی و اجتماعی خود را آغاز می‌کرديم. بهرام اما همان سال نخست درس را رها کرده بود.
 سال‌ها بعد (٢۰ سال پيش) سپانلو سرايش شعر بلند «خانم زمان» را (که نگاهی شاعرانه بر گذر عمر شاعر در تهران است) در لندن به پايان رساند. از تهران آمده بود و من در آن شهر انتشارات «پيامکو» را براه انداخته بودم و اين کتاب را هم همين مؤسسه چاپ کرد. در تکه‌ای از اين اثر می‌خوانيم:
«خطا نيست خاموشی…» ـ احمد رضا گفت ـ «…اما در آن جذبه‌ای نيست».
خروس نشان، بی‌صدا، می‌سرائيد بر جبهۀ طُرفه‌گان و جوانان.
چه می‌ديد نسل جديدی که در خلوت خود سفر کرد
                                                         در ساعت آفتابی؟
جنگ طرفه و جزوۀ شعر
داستان برپا کردن سازمان انتشارت «طُرفه» تقریبا دو دهه قبل در وبسایت «پویشگران» منتشر شد. این سایت و متاسفانه این نوشته اکنون در دسترس نیست. وقتی تصمیم به بازنشر «جنگ طُرفه» گرفته شد، قصد داشتیم مثل همیشه همراه با آن نوشته‌ای از پدید‌آورندگان این نشریه منتشر کنیم تا پشت صحنۀ طلوع و افول آن نیز جهت ثبت تاریخ مطبوعات ایران بازگو شود. چون بخشی از ماجرا پیشتر توسط آقای نوری علا گفته شده بود، پرسش‌هایی برای کامل‌تر کردن مطلب برای ایشان ارسال شد و پاسخ‌های وی را در ادامه خواهید خواند. لازم می‌دانم از جناب نوری علا که از سر لطف به درخواست ما پاسخ مثبت دادند، سپاس‌گزاری کنم. 
 
در مقالۀ شما با عنوان «از زمانه‌ای که جوان بود…» اشاره شده که عباس پهلوان -سردبیر مجله فردوسی- نام گروه شما را « دوازده تن آل کتاب!» نوشته، ولی در واقع با شما باید می‌شد سیزده تن. شاید به خاطر بامسما بودن تیتر این کار را کرده، ولی عملاً یک نفر حذف شده است. کاش به مطلب دسترسی داشتیم.
نام‌هایی که من در نوشته‌ام آورده‌ام شامل حاضران در آن جلسه خانۀ ما بود اما تا آنجا که به یاد دارم داریوش آشوری و بهرام بیضائی بعد از آن جلسه عضو طرفه نشدند. اما خانمی از همشاگردان ما به نام گیتی سمیعی هم عضو شده بود که بعداً با شخصی به نام دکتر محمودی ازدواج کرد و به آلمان رفت و آن دکتر چند سالی بعد در آلمان درگذشت. به هر حال لیست واقعی نام‌ها در همان یادداشت عباس پهلوان آمده است که من هم به آن دسترسی ندارم.
علامت سوال قبل از نام حیات داودی در مطلب شما به چه معناست؟ یعنی نسبت به حضور او یا شخصی دیگر شبهه دارید؟
نه. اسم کوچکش یادم نیست. فقط به یاد دارم که فرزند یکی از سران ایل (مغضوب حکومت) حیات داودی بود که چند ماه بعد به امریکا رفت و سال بعد هم در تصادف اتومبیل در همانجا کشته شد.
اولین کتاب انتشارات طرفه چه بود؟
به محض اینکه پول‌ اولیه در زمستان ۱٣۴٢ جمع شد، دو کتاب نادر ابراهیمی («خانه‌ای برای شب» و «آرش در قلمرو تردید») را زیر چاپ بردیم. اما انتشار دومی را به اینکه سومین کتاب طرفه باشد موکول کردیم. همچنین قرار گذاشتیم کتاب دیگر او، «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم»، را هم چاپ کنیم که این کار انجام نشد و نادر آن را بعداً و مستقلاً چاپ کرد.
کتاب دوم ما کتاب سپانلو بود که «آه… بیابان» نام داشت. همچنین تصمیم گرفتیم که در سال بعد دو کتاب دیگر سپانلو «منظومۀ  خاک» و «دیوان رگبارها» را منتشر کنیم که این دو کتاب سرنوشت دیگری پیدا کردند.
در ابتدای سال ۱٣۴٣ و چند ماه قبل از ازدواج من با مریم جزایری تصمیم گرفتیم که «جُنگ طرفه» را زیر نظارت مهرداد صمدی منتشر کنیم که در آن گفتگوی ما در بارۀ  کتاب سپانلو (که در خانه پدری خانم جزایری انجام شد و عکس یادگاری را هم او گرفت) چاپ شد و مهرداد صمدی هم مقاله‌اش در بارۀ  کتاب «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد را همانجا منتشر کرد. من نیز شعر بلندم «با کدام تصویر» را در همان شماره منتشر کردم که در آن روزگار سر و صدائی کرد و در مجله تهران مصور آن را «ضد شعر» نامیدند و به طنز کشیدند.
چرا تصمیم به انتشار نشریه گرفتید، چه اهدافی داشتید؟
آن روزها گروه‌های ادبی مختلفی پا گرفته بود و هریک با انتشار نشریه‌ای برای خود تشخص می‌گرفتند. مشهورترین‌شان مجله «سخن» بود که امثال ما به آن راه نداشتند و پایگاه به اصطلاح خودشان «کلاسیک‌های جدید» بود. از نظر مدرنیست‌ها مهمترین‌شان «آرش» بود که با سردبیری سیروس طاهباز و پشتیبانی آل‌احمد و کمک مالی ابراهیم گلستان منتشر می‌شد و راه یافتن به آن هم محتاج تملق‌گوئی به گلستان بود که ما زیر بار آن نمی‌رفتیم. بین ما فقط مهرداد صمدی بود که با فروغ فرخزاد دوست شده بود و از طریق او به محفل گلستان هم راه پیدا کرده بود. در نتیجه ما، برای معرفی جمع خودمان، بر آن شدیم که «جُنگ طرفه» را منتشر کنیم.
بعد از جُنگ اول چه کتابهایی منتشر شد؟
در همان سال ۱٣۴٣ کتاب «گفتگوئی در بارۀ معماری» اثر یوجین رسکین (ظاهراً به ترجمه محسن مهدوی و واقعاً به ترجمه و تقریر من و تحریر نادر ابراهیمی) را با همکاری «تالار ایران» به عنوان چهارمین کتاب طُرفه منتشر کردیم. پس از آن نیز کتاب «افول» اکبر رادی به چاپخانه رفت. ششمین کتاب این دوره از کارمان «چهارکوارتت الیوت» به ترجمۀ مهرداد صمدی بود. و در ابتدای ۱٣۴۴ هم «روزنامۀ شیشه‌ای» احمدرضا احمدی چاپ شد.
برنامه‎‌تان برای سال ۱٣۴۴ چه بود؟
برای سال ۱٣۴۴ برنامۀ انتشار چند کتاب در دستور کارمان بود. مثل «نمایش در ایران» بهرام بیضائی، «پارک جوان» پل والری به ترجمه یدالله رویائی، «مجموعۀ  داستان‌های کودکان» زیر نظر مریم جزایری و «کلمه، از پ به میم» مجموعۀ شعری از من. اما پیش از آنکه این کتاب‌ها چاپ شوند در جمع طُرفه اختلاف افتاد.
چه سالی این اختلاف رخ داد و چرا طرفه به فعالیت خود خاتمه داد؟
اختلاف بین ما در همان ۱٣۴۴ و بر سر شمارۀ دوم جُنگ پیش آمد. من و مریم جزایری ازدواج کرده بودیم. مهرداد صمدی هم (که همگی کارش را قبول داشتیم) در سازمان جلب سیاحان (که ریاستش با عبدالرحیم احمدی- پسر عموی احمدرضا احمدی- بود) کاری پیدا کرده بود و اظهار کرد که نمی‌تواند بیش از این در امور چاپی وقت بگذرد. بلافاصله نادر ابراهیمی خواستار آن شد که نشریه زیر نظر او منتشر شود. من و سپانلو و احیاناً احمدی با این مسئله موافق نبودیم، بخصوص که نادر بسیار دیکتاتورمآبانه رفتار می‌کرد و برای کارهایش توضیحی نمی‌داد. با کم شدن حضور مهرداد و یکه‌تازی نادر جمع ما به هم ریخت. من نامه‌ای به بقیه نوشتم و پیشنهاد کردم از آن پس هر کدام‌مان مستقلاً کتاب منتشر کنیم، اما آن را با نام انتشارات طرفه چاپ کنیم. اما نادر که به شدت از مقاومت ما عصبانی بود نه تنها به این پیشنهاد توجهی نکرد بلکه وقتی فهمید که مهرداد مطالب جمع شده برای شماره دوم «جُنگ طرفه» را تحویل من داده و من جُنگ را به زیر چاپ برده‌ام، برآشفته در چند جا گفته بود که فلانی پول‌های طُرفه را خرج اثاث زندگی جدیدش کرده است. بدینسان رابطۀ  من و نادر تا سال‌ها به هم ریخت.
من در سال ۱٣۴۴ مجموعۀ مطالب جمع شده برای جُنگ دوم را از مهرداد تحویل گرفتم، آن را با «منظومۀ خاک» سپانلو (در غیبت او که به سربازی و به گرگان رفته بود) و سپس کتاب «اطاق‌های دربسته» را که مجموعۀ کوچکی از شعرهای خودم بود با خرج خودم (چون نادر پولی به من تحویل نداده بود) با نام انتشارات طُرفه چاپ کردم اما بیش از آن توان ادامۀ این کار را نداشتم. تا اینکه در اواخر سال در سازمان برنامه استخدام شدم.
چرا در مطلب خود به شماره دوم جنگ اشاره نکرده‌اید؟
برای اینکه من در آن مطلب می‌خواستم فقط درباره طُرفه‌ای که وجود واقعی داشت بنویسم. جُنگ دوم را من به تنهائی منتشر کردم و فقط نام طُرفه را بر آن نهادم تا طُرفه به عنوان پایگاه ادبیات نسل پس از ٢۸ مرداد از یادها نرود.
بازخوردها در آن زمان و حتی بعدها به کارهای انتشارات طُرفه و این جُنگ چه بود؟
در آن زمان گروه‌های رقیب متعددی به وجود آمده بود که هر یک خود را برتر از بقیه می‌دانست و می‌کوشید با سکوت یا با انتقاد بقیه را تحقیر کنند. (وقتی در سال ۱٣۴۵ سردبیر بخش «هوای تازه»ی مجله خوشه شدم، داستان این گروه‌ها را طی سلسله مقالاتی به نا «خانواده‌های اهل ادب» اما با نام مستعار نوشته و منتشر کردم). اما ما در همان دو شمارۀ اول موفق شدیم آثار خیلی از بزرگ‌ترها را منتشر کنیم. مثلا در جُنگ اول می‌توانید نام بهمن فُرسی و رضا براهنی و یدالله رویائی و م. آزاد و فریدون رهنما و در جنگ دوم نام‌های منوچهر آتشی و منوچهر شیبانی و داود رشیدی و هژیر داریوش و عبدالعلی دستغیب  را در کنار نام دوستان طُرفه ببینید.
انتشار جُنگ (و البته کتاب‌ها) خیلی از درها را به روی ما باز کرد. در سال ۱٣۴۴ محمود عنایت از من خواست که او را در انتشار مجله «نگین» کمک کنم. اولین مقالات نقد ادبی من (علیه مطلبی که براهنی در مورد شعرهای دریایی رویایی نوشته بود) در همان سال در فردوسی چاپ شد. من شروع به نوشتن و ترجمه چند رساله در مورد هنرهای پلاستیک برای انتشارات «تالار ایران» کردم. دوستان دیگر هم به سرعت در جامعۀ ادبی و هنری برای خود جائی پیدا کردند. در سال ۱٣۴۴ نام سپانلو و بیضائی و احمدی کاملا شناخته شده بود.
دیدگاه خود شما -بعد از گذشت تقریبا نیم قرن- نسبت به کارهای انتشارات طُرفه و این جُنگ چیست؟
ما، آگاه و نا آگاه به زمانۀ خودمان و اقتضائات‌اش پاسخ می‌دادیم. حس می‌کردیم که ما با گذشتۀ پیش از سال ۱٣۴۰ فرق داریم. عبور از فرهنگ فرانکوفیل و ورود فرهنگ آنگلوفیل حادثۀ بسیار مهمی بود که ما را از نوعی رمانتیسیسم فرانسوی جدا می‌کرد. اینکه شاعران و نویسندگان و نقاشان و معماران کارهای مشترکی می‌کردند حاصل همکاری طُرفه با تالار ایران بود. ما حتی ساختمانی را در ۱٣۴٣ در خیابان قوام‌السلطنه مشترکاً اجاره کرده و در آنجا شب‌های بحث و گفتگوی طولانی با هم داشتیم. همین که من در نخستین مقالات نقد شعرم اعلام کردم که شعر جزئی از ادبیات نیست و بیشتر به هنرهای پلاستیک تعلق دارد حاصل همین همکاری‌ها و فکرها بود که بعداً، در ابتدای دهۀ  ۱٣۵۰، تبدیل به تئوری «شعر پلاستیک» یا «شعر تجسمی» (گرفته شده از «جسمیت بخشیدن») در «کارگاه شعر» مجله فردوسی شد. از دل جمع ما بود که اکبر رادی و بهرام بیضائی پایه‌های استوار تئاتر ملی ما را ریختند. حتی دوستانی که بعداً به جمع باقیماندۀ اعضاء طُرفه پیوستند (مثل مسعود کیمیائی و اسفندیار منفردزاده و فریدون معزی مقدم) در سینما و نقد سینمایی و آثار کانون پرورش کودکان و نوجوانان منشاء اثرات مهمی شدند. گوئی تاریخ و زمانه، مأموریت تحول و یا حتی انقلاب در هنر معاصر آن دوره را بر عهده این عده از جوانان گذاشته بود.
در نوشته خود به دیگر نشریۀ مهم و جریان ساز انتشارات طُرفه یعنی «جزوۀ شعر» اشاره نکرده‌اید. درباره آغاز و انجام این نشریه نیز بگویید.
می‌شود گفت که انتشار ده شماره «جزوۀ شعر» در سال ۱٣۴۵ آخرین فرصتی بود تا نام انتشارات طُرفه را زنده کنم. در آن زمان من در یکی از سازمان‌های تابعۀ سازمان برنامه به نام «سازمان نواحی صنعتی» به عنوان مترجم استخدام شده بودم و آنها می‌خواستند برای اولین ناحیه صنعتی ایران که در اهواز ساخته می‌شد ماکتی تهیه کنند. من، محمدرضا جودت-از مؤسسان تالار ایران- را به آنها معرفی کردم و برای چند ماهی با یکدیگر هم‌اداره شدیم.
در اواخر ۱٣۴۴ مدتی بود که فکر می‌کردم شعر نوی ایران محتاج داشتن نشریه‌ای مستقل است. در همان روزها بود که مسعود کیمیائی دوست خود بیژن الهی را به من معرفی کرد. وقتی فکرم در این مورد را با بیژن در میان نهادم، او اظهار آمادگی کرد که کمک کند. جودت هم در تهیه طرح روی جلد پیشقدم شد.
وقتی تصمیم گرفتیم که نشریه‌ای ماهانه به نام “جزوۀ شعر» منتشر کنیم، با این مسئله مواجه بودیم که نشریه امتیاز انتشار می‌خواهد و ما چنین امتیازی نداریم. من هنوز به دکتر محمود عنایت در انتشار «نگین» کمک می‌کردم و در این مورد با او مشورت کردم. او پیشنهاد کرد که جزوه‌ها را به عنوان کتاب منتشر کنیم. در آن زمان هنوز ممیزی کتاب در وزارت فرهنگ و هنر به وجود نیامده بود و گرفتن شماره ثبت در ۱٣۴۸ اجباری شد که شرح مفصل آن را در جریان تشکیل کانون نویسندگان نوشته‌ام.
اولین شماره جزوۀ شعر در فروردین ۱٣۴۵ منتشر شد و ما تا ماه بهمن ۱٣۴۵ (که با مرگ فروغ فرخزاد مصادف شد) «جزوۀ شعر» را به همان ترتیب منتشر کردیم. اما پس از انتشار این شماره بود که تلفن اداره‌ام زنگ زد و مردی از آن سوی تلفن، پس از سلام و احوالپرسی، خود را «محرمعلی‌خان»، ممیز مطبوعات معرفی کرد و گفت «شما مدتی است نشریه‌ای به نام «جزوۀ شعر» منتشر می‌کنید بی‌آنکه امتیاز چاپ نشریه داشته باشید و باید این کار را متوقف کنید». من هم گفتم که «این نشریه یا مجله نیست و یک سری کتاب است که ما ماهیانه منتشر می‌کنیم». گفت «کلاه شرعی نداریم و اگر یک بار دیگر از قانون تخطی کنید اقدام دیگری می‌کنیم» و تلفن را قطع کرد.
آن روز من به سراغ دکتر محمود عنایت رفتم و ماجرا را گفتم. او پیشنهاد کرد که «جزوۀ شعر» را به صورت ضمیمۀ ادبی مجلۀ «نگین» منتشر کنیم. این کار انجام شد. بعد دکتر عنایت به من تلفن کرد که کار ما برای او زحمت درست کرده اما اگر نشریۀ دیگری پیدا کنید می‌توانید «جزوۀ شعر» را به عنوان ضمیمه ادبی آن مجله در آورید.
در نتیجه من به سراغ دکتر هوشنگ کاووسی رفتم که صاحب امتیاز نشریۀ‌ «هنر و سینما» بود و از او خواستم که «جزوۀ شعر» را به عنوان ضمیمۀ  نشریۀ او منتشر کنم. علت این «توقع» هم آن بود که در آن زمان دکتر کاووسی فیلم مستندی برای شرکت نفت می‌ساخت و یک صحنه فیلم در فرودگاه مهرآباد (همان که سقف‌اش در  ۱٣۵٢ فرو ریخت) می‌گذشت و او می‌خواست که در نوار صدای فیلم فضای فرودگاه را بازسازی کند و احتیاج داشت صدای گوینده خبر آمدن و رفتن هواپیماها در بلندگو بیاید. من در سال ۱٣۴٢ در فرودگاه مهرآباد استخدام شده بودم و در دایرۀ  اطلاعات پرواز فرودگاه کار می‌کردم و یکی از وظایفم هم گفتن خبرهای پرواز بود. دکتر کاووسی از طریق خواهرزاده‌اش که با من دوست بود از من خواسته بود که در آن فیلم همان کار را انجام دهم و من هم متقابلاً از او خواستم که اجازه دهد «جزوۀ شعر» به عنوان ضمیمۀ نشریۀ  او منتشر شود.
دکتر کاووسی با این کار موافقت کرد و نشریه منتشر شد، اما بلافاصله دکتر کاووسی به من اطلاع داد که محرمعلی‌خان به او اخظار داده و دیگر نمی‌توانیم این کار را ادامه دهیم.
بدین ترتیب «جزوۀ شعر» تعطیل شد. اما من بلافاصله به دعوت عباس پهلوان از آغاز ۱٣۴۶ یکی از دبیران شعر مجله «فردوسی» شدم. داستان از این قرار بود که شعرهای رسیده به مجله «فردوسی» را عباس پهلوان به سه نفر می‌داد تا تصویب یا رد کنند. این سه نفر عبارت بودند از دکتر رضا براهنی، عبدالعلی دستغیب و گاهی هم محمدعلی سپانلو. با تعطیل شدن «جزوۀ شعر» و آشنائی من با ده‌ها شاعر جوانی که آثار خود را در آن منتشر کرده بودند. عباس پهلوان از من دعوت کرد که به عنوان ناظر چهارم شعر به هیئت تحریریه «فردوسی» بپیوندم و شاعران را هم مخیر کرد که هنگام ارسال آثار خود بنویسند که چه کسی کارشان را بازبینی کند. این کار دو سالی طول کشید. و من در آغاز ۱٣۴۸ گزارش این کار را در کتاب «صور و اسباب در شعر امروز ایران» منتشر کردم.
در ۱٣۴۹ من به کار فیلمسازی مشغول شدم و کارهای مطبوعاتی‌ام متوقف شد. اما در ۱٣۵۱ پهلوان دیگرباره از من خواست که همکاری‌ام را با «فردوسی» از سر بگیرم. من شرط کردم که دو صفحه مستقل داشته باشم که در آن فقط اشعاری که به دست من می‌رسد و تصویب می‌شود منتشر شود. این دو صفحه با نام «کارگاه شعر» دو سالی منتشر شد و سپس به علت سفر من به انگلستان برای ادامۀ تحصیل متوقف گردید.
پرویز دوایی هم از نام مستعار «پیام» برای نوشتن نقدهایش استفاده کرده است (احتمالا قبل از شما) چطور شد که شما نیز از همین اسم استفاده کردید؟ فکر نکردید تداخلی پیش بیاید؟
این نکته داستان بلندی دارد. پدر و مادر من در سال ۱٣٢۰ ازدواج کردند و من در ٣ بهمن ۱٣٢۱ به دنیا آمدم. مادرم زن متجددی بود که فرانسه می‌دانست و خواسته بود خلبان بشود و تصمیم داشت که اگر ازدواج کند یک پسر و یک دختر داشته باشد و نام‌های آنها را پیام و پرتو گذاشته بود. پدرم همه عمر در قزاقخانه و ژاندارمری و ارتش بار آمده بود. در ۱٣۱۸ دچار غضب رضاشاه شده و دو سالی را به زندان افتاده بود و تنها با آمدن متفقین و گشوده شدن زندان‌ها بیرون آمده و چند ماهی بعد با مادرم که از اقوامش بود ازدواج کرده بود. من اولین پسر آنها بودم. مادرم طبعاً مرا پیام خواند اما پدرم با این اسم موافق نبود و در شناسنامه‌ام نام پدرش اسماعیل را بر من نهاد. اما مرا از همان کودکی در خانه و در نزد اقوام پیام می‌خواندند و تنها در ۷ سالگی و رفتن به مدرسه بود که اسماعیل خطابم کردند و من با این اسم هم خو گرفتم. از سال ۱٣٣۶ هم که نوشتن پراکنده در مطبوعاتی مثل «آتش» و «توفیق» را آغاز کردم با نام «الف. ن. پیام» می‌نوشتم. اولین کتاب شعرم در ۱٣۴۱ با همین نام به زیر چاپ رفت. حتی در جُنگ اول طُرفه هم با همین نام شعر چاپ کردم. و تنها از ۱٣۴۴ بود که با اسم اصلی خودم مطلبی را منتشر کردم. یعنی نام من از بدو تولد پیام بود و من آن را انتخاب نکرده بودم. در مورد پرویز دوائی نمی‌دانم کی و چگونه این نام مستعار را برای نوشته‌های خود انتخاب کرده بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *