رایگان
از لالهزار که میگذرم
اگر مدت هاست کتابی شما را به وجد نیاورده، منظورم سینمایینویسهای هم ریش و هم گیس است، پس بدون ذرهای درنگ کتاب پیشکسوت، دوست و همکار نازنینمان بهروزخان تورانی را ابتیاع کنید که غفلت موجب پشیمانی است.
بی تعارف میگویم که پس از مدتها خود و خاطراتم را در این کتاب یافتم. با وی چرخی در تهران و لالهزار زدم و حسرت ایام رفته را خوردم که زندگی سادهتر بود و لذت بردن سهلتر. هرچند حضرتشان نظر دیگری دارد: “نزدیک شصت سال طول میکشد تا آدمی بفهمد که خوشی در مکان و زمان نبود. خوشی در آفتاب کودکی ما بود. که یک روز وقتی رفت پشت کوه، یا او یا ما، یکی از ما دیگری را قال گذاشتیم. کوه ماند و ما رفتیم. و مثل بادباکی که خالِ آسمان شود، آن قدر دور شدیم که دیگر فرقی نمیکند که به نح بند باشیم یا نه. هر بادی ما را می برد. “
چند روزی است که با کتاب بهروزخان معاشقه میکنم. کم کم میخوانم تا دیرتر تمام شود. خاطرات مشترکمان از لالهزار که سرشار از شادی و دلتنگی است را ذره ذره سر میکشم. هر چند تفاوت سنی داریم، اما لالهزار برای چند نسل همیشه لالهزار خواهد ماند، حتی اگر آخرین خاطرهمان این چنین بوده باشد:
“در آخرین غروبی که از لالهزار گذشتم، این خیابان صدها مغازه فروش لوازم روشنایی داشت. اما وقتی آفتاب رفت و کرکرهها را پایین کشیدند، درست در وسط یکی از بیدارترین و پرشورترین شهرهای خاورمیانه، تاریکی همچون آواری سهمگین بر لاله زار فرو افتاد.”
نوشتههای بهروز عزیز گاه به شعر پهلو میزند و تصاویری را زنده میکند که اکنون همه در حسرتشان میسوزیم: “تمام خاطراتم از آن مدرسه با بوى همیشگى باران که در هوا موج مىزد همراه است و طعم توت فرنگىهاى کوچکى که در بهار در علفزارهاى کنار راهها در مىآمد و بوى بنفشههاى ریزى که تازهاش را به یقه مىزدیم و خشک شدهاش را که مادرانمان دم مىکردند، دواى هر دردى مىدانستیم. این روزها که هر کجا هستم بازهواى باران در هواست، عطر آن بنفشهها را آرزو دارم. هرچند درمان از مهربانى مادر بود نه از عصاره عاقل فریب بنفشه.”
و: “آن دو خانه، دیگر در آن کوچه شلوغ نزدیک چهارراه گلچین، نیست. داربست انگور که مادرم تمام خوشههایش را بعد از آنکه غورهها کمی شیرین میشدند در کیسههای کرباس از دسترس گنجشکها دور میکرد و تنها یکی دو خوشه را برایشان میگذاشت. تنها در خیال من هر سال، در همین فصل، انگور میدهد. و هر سحرگاه در خوابهای من دست ده سالهای از آن حوض هشت ضلعی سیمانی که همواره هندوانهای در آن تاب میخورد، مشتی آب برمیدارد و بر آرنج دست دیگر میریزد.”
و از همه مهمتر کشف سینما که برای همه ما مهمترین اتفاق زندگیمان بود: “و قسم به آن شب نورانی که سینما سیاراصل چهار، از رئیس هم مهمتر بود .”
امیر عزتی
منصور زند –
این کتاب بوی دهه چهل را می دهد، شاید هم کمی بوی اوایل دهه پنجاه . . . همه چیز رویایی . . . همه چیز شگفت آور و آنچنان شگفت آور که بخواهی پس از چند ساعت قدم زدن در لاله زار و فردوسی و اطراف سه راه شاه، روزها و روزها و روزها با خاطرات آن خوش باشی، بی آنکه از لذت آن بکاهی و . . . چه می دانم؟ حتا خاطراتت را در ذهنت پروار کنی. اما از نیمه دهه پنجاه همه چیز عوض شد.
یادم می آید وقتی در سنین زیر 14 سال، سالی یکی دو بار، به لاله زار و فردوسی و سه راه شاه (که اصلا سه راه نبود) می رفتیم، تمام شگفتی های دنیا در برابر چشمانم جان می گرفتند. اگرچه دست در دست پدر، تند تند قدم برمی داشتیم تا به هزار مقصد ناآشنا در آن اطراف برسیم و همه را هم باید یکروزه می رفتیم، نگاهم بر ویترینها و ساختمانها و آدمها می چرخید و ذهنم برای هر چیزی که عجیب و شگفت بود، داستانی می ساخت؛ تا اینکه بعدازظهر، که همه آن هزار مقصد ناآشنا درو شده بودند، خسته، به فروشگاه بزرگ ایران پا می گذاشتیم که قدم به قدم آن شگفتی ساز بود . . . می توانستی در آن اروپایی را که ذهنت ساخته بودی ببینی و برای یکسال بعد، با آنچه می بینی، اروپای کاملتری در ذهنت بسازی. یادم هست که جعبه بسیار بزرگ بازی ایروپولی را از همانجا خریدیم و من (که بچه شهرستان بودم) اسم خیابانهای تهران را با کمک آن یاد گرفتم و با کمک بزرگترها شناسایی کردم. خیابانهایی که حتا نامشان قصه داشت: شاهرضا، کاخ، لاله زار . . . و همین ثریا که بهروز تورانی آن را آخر دنیا نامید و برای من، تازه، اول دنیا بود. چرا که هرگز نتوانستم آن را شناسایی کنم و از آنجا به بعد دنیای من کاملا تخیّلی می شد.
امان از سال 1356، . . . وقتی که پس از 2 سال وقفه در لاله زار گردی سالی یکی-دو بار خانوادگی، اینبار تنها و بدون عجله، بدون ترس از نرسیدن به هزار مقصد ناآشنا، لاله زار را گشتم و ایکاش نمی گشتم. لاله زار دیگر شگفت نبود . . . لاله زارِ شگفت، مرده بود و به جای آن خیابانی بسیار پرازدحام که حتا در پیاده روهایش نمی توانستی به راحتی راه بروی، از بسکه دستفروشهای نوار کاست و عکس 16در24 هنرپیشه ها . . . و حتا ساندویچ تخم مرغ با خیارشوروگوجه فرنگی لای نون بولکی ترشمزه تمام مسیر سر راهت را پر کرده بودند و نمی گذاشتند در آن با بالهای خیالت پرواز کنی.
لاله زار در سال 1356 مُرد.
Amir –
آقای زند، لاله زار حتی در سال های بین 1357 تا1363 که در حال جان دادن بود، هنوز برای من جذاب و دلفریب بود. چه چیزها که در فاصله میدان توپخانه و خیابان شاهرضا -جایی که لاله زار به آخر می رسید- ندیدم. فاصله میدان بهارستان و چهارراه استانبول(خیابان شاه آباد که لاله زار را به دو قسمت تقسیم می کرد) نیز به نظرم جزو جغرافیای لاله زار بود. از آن خیابان ها، مغازه ها، پاساژها و سینماها جزو حسرت و افسوس بر دلم نمانده است.
ادریس –
سلام آقای عزتی،
این کتاب رو دیروز من دانلود کردم و دو ساعته یا کمتر خوندمش در مورد لالهزار مطالبش کامله البته من اهل تهران نیستم دانشجو بودم اونجا ولی در مورد سینما منظور فیلمها و کارگردانها کامل نیست مثلن اسمی از آقای تقوایی و فیلماش ندیدم یا سهراب شهید ثالث هر چند که فقط دو تا فیلم بلند تو ایران بیشتر نساخته و بقیه کاراش اکثرن مستند بوده و چند نفر دیگه، از لحاظ سینمایی تاریخچه کاملی نداده ولی خب اون متنای ادبی و احساسیش واقعن معرکهست؛ از شما ممنونم بابت معرفی این کتاب…زنده پاینده برقرار(هر سه یه معنی میده)باشید.
Amir –
قرار هم نبوده که راهنمای فیلم یا کارگردانها باشد و تاریخچه ای ارائه دهد. یادماندههای مولف است از لاله زار. خود من هم به خاطر ندارم فیلمی از شهید ثالث یا تقوایی در لاله زار دیده باشم و برایم تبدیل به خاطره شده باشد. اولین فیلمی که از تقوایی دیدم صادق کرده و بعدها دایی جان ناپلئون بود که از تلویزیون ملی پخش شد. بعدها به لطف ویدیو کارهای مستندش را دیدم.