• 0 آیتم -
    • سبد خرید شما خالی است

ارسلان پوریا

""

ارسلانِ پوریا در ۱۲ اردیبهشتِ‌ ۱۳۰۸ در سلماس زاده شد. پدرش، محمدعلی پوریا، سرتیپ و فرمانده‌ی لشکر بود که، چونان دیگر سپاهیانِ آن روزگار، برایِ بی بیم گردانیدنِ ایران، از دیه‌ای به دیه‌ای و از شهری به شهری دیگر می‌رفت و در این میان، گاه خانواده‌اش را نیز همراه می‌برد. سالِ نخستِ دبستان را پوریا در خاش گذراند. تیزهوشی‌اش از همان زمان زبانزد شد، تا آن‌ جای که در فروردینِ ۱۳۱۶ از وزیرِ فرهنگ، علی‌اصغر حکمت، اندرزنامه‌ی «تحفه‌الوزراء» را با دستینه‌ی وی بستد. از سالِ دومِ دبستان به تهران آمد و دبستان و دبیرستان را نیز در این شهر به پایان رساند. جنبشهای توفنده‌ی دهه‌ی ۲۰ او را در پیِ خود کشاند و سر از «سازمانِ جوانانِ حزبِ توده» درآورد و چون سری پرشور و هوشی سرشار و دانشی فراخ داشت نامور شد. در ۲۸ اَمرداد ۱۳۳۲ که آشوبها و درگیریها پایان گرفت، پوریا در گردهماییِ «انجمنِ جهانیِ جوانان» در رومانی به سر می‌برد و در این هنگام که یک‌یک رهبرانِ «حزبِ توده» از ایران می‌گریختند او به ایران بازگشت و رهبریِ بخشی از مبارزه‌ی زیرزمینیِ توده‌ایها را بر دوش گرفت، لیک پس از دو سال مبارزه‌ی پنهانی دستگیر شد و به زندان افتاد. زندانْ پوریا را از بند اندیشه‌های توده‌ای وارهاند، لیک دوستانِ دیروز و دشمنانِ امروز این دگردیسیِ آگاهانه‌ را برنتافتند، دروغها بر وی بربستند و آزردندش. پوریا با آزادی از زندان پای در میدانِ فرهنگ و ادبِ ایران‌زمین نهاد، و نمایشنامه‌های «ناهید را بستای» (۱۳۳۶)، «سوگنامه‌ی افشین» (۱۳۳۶)، «سوگنامه‌ی کبوجیه» (۱۳۳۷) و «آرشِ تیرانداز» (۱۳۳۸، چاپِ دوم با نامِ «آرشِ شیواتیر») و نیز گفتارِ «برخی از فروزه‌های نمایشیِ شاهنامه‌ی فردوسی» (۱۳۳۷) و همچنین «سرودِ آزادی» (۱۳۴۰) ـ که گردآوردی از سروده‌هایش بود ـ را نوشت و با درآمدی که از کاری روزمزد در «اداره‌ی ترافیکِ وزارتِ راه» به دست ‌آورد چاپشان کرد. بنیادِ نوشته‌ها و سروده‌های او نبردِ نیکی و بدی و از این راه نمایشِ بیمها و آرزوهای مردمان و نشان‌دادن آن دَمی است که نومیدی والاترین چهره‌ی زندگی را می‌آفریند. پس از چندی، با دستاوردی درخشان در آزمون، در رشته‌ی «زبان و ادبیاتِ فارسیِ» دانشگاهِ تهران پذیرفته شد و از آموزشهای استادانی چون ابراهیمِ پورداوود، بدیع‌الزمانِ فروزانفر، محمدِ مقدم و … بهره برد. لیک در آستانه‌ی دانش‌آموختگی، در درگیریهای دانشگاه (۱۶ آذرِ ۱۳۴۳)، دستگیر و پنج ماه زندانی و پس‌از‌آن از دانشگاه بیرون رانده شد. پس از این رخداد، پوریا با آموزشِ زبانهای انگلیسی و فرانسه و نیز دانشهای ادبی روزگار ‌‌گذراند و با درآمدی که از این راه به دست ‌آورد گفتارِ «فردوسی فرزندِ دورانِ آفرینش» (۱۳۴۷) را نوشت و نمایشنامه‌های «سوگنامه‌ی رستم و سهراب» (۱۳۴۷)، «تازیانه‌ی بهرام» (۱۳۴۷) و «رس‍ت‍اخ‍ی‍زِ ت‍ب‍ری‍ز» (۱۳۵۰) را که به سخنِ آهنگین بودند چاپ کرد و چنین، به پختگی در شیوه‌ی نوی که در نمایشنامه‌نویسیِ ایران بنیاد نهاده بود دست یافت. در سالهای ۱۳۴۸-۱۳۴۷ «کارنامه‌ی مصدق» را در پنج بخش نوشت. دو بخش آن نه با نامِ وی که با نامِ «پارسا یمگانی» در زمستانِ ۱۳۵۷ چاپ شد. این پژوهش، همچنین، با نامِ «کارنامه‌ی مصدق و حزبِ توده» و بی نامِ نویسنده در فلورانس چاپ شده‌است و بسیارانی از آن برایِ نوشتن درباره‌ی سالهای پیش و پس از جنبشِ ملی‌شدنِ نفت وام ستاندند، بی آن که نامی از پوریا برند، لیک، با همه‌ی این، از دست‌نوشتها و سروده‌های برجای‌مانده از واپسین‌سالهای زندگیِ پوریا به‌روشنی برمی‌آید که جان و جهانِ وی از آنچه در کارنامه‌ نوشته فراتر رفته و به رخدادهای همروزگارش ژرف‌تر در‌نگریسته و ‌اندیشیده است. دگرسانیِ پوریا با بیشترِ همروزگارانش در این بود که می‌کوشید با اندیشه‌ای شکافنده و خردی سنجشگرانه به رخدادها درنگرد و این‌سان، در زمانه‌ای که کمتر اندیشه‌کاری برخوردی ژرف با بنمایه‌های اندیشه‌ی اروپایی داشت، روزگاری که بیشینه‌ی اندیشه‌گران با دلدادگی به دستگاههای اندیشگیِ گوناگون درمی‌نگریستند، وی با آزاداندیشی و برپایه‌ی زبانی فلسفی و روشی دانشی به آسیب‌شناسیِ اندیشه‌های پلاتون و ارستو و مارکس و انگلس و دبستانهای بوده‌گروی و کردارگروی و آزمایش‌گروی و کالبدپرستیِ تاریخی و … پرداخت، کژیها و کاستیهایشان را برشمرد و کوشید برپایه‌ی چنین سنجشگریهای آگاهانه‌ای روشِ خویش را در شیوه‌ی نگرشِ فلسفی به تاریخِ ایران برنهد. دستاوردِ این کوشش «دیباچه‌ای بر فلسفه‌ی تاریخِ ایران» است که در سالهای ۱۳۵۲ تا ۱۳۵۴ نوشت و کنون پس از ۴۲ سال برای نخستین‌بار چاپخش می‌شود. این زمانِ دراز مایه‌ی شگفتی نتواند بود که اندیشه‌های بزرگ دیرتر از همه دریافته شوند. پس از ۱۳۵۶ نیز «دیباچه‌ای بر فلسفه‌ی هنر» را نوشت که به همراهِ سروده‌های ۳۰ سالِ پایانِ زندگانی‌اش تا اکنون چاپ نشده‌اند. به سال ۱۳۶۱، پوریا همسر گزید و برایِ همیشه از تهران به تنکابن رخت بربست، لیک زندگیِ زناشویی‌اش چند سالی بیش نپایید و از همسرش جدا شد. در این سالها، پوریا با کشاورزی و نقشه‌برداری برایِ راهسازی، چونان نقشه‌برداریِ بزرگراهِ زنجان ـ تبریز، زندگی‌اش را سپری ‌و از این راه یگانه‌فرزندش ـ بهمن ـ را بزرگ کرد. در دی‌ماه ۱۳۷۲، دچارِ رگ‌بستگی شد. پزشکان از وی خواستند تن به کاردپزشکی بسپارد. لیک، به انگیزه‌هایی که روشن نیست، چنین نکرد تا سرانجام، در یک شامگاه، برای یاری‌رساندن به کارگری که دستش بریده بود، کیسه‌ای سیمان بر دوش کشید و این به رگ‌بستگیِ دومِ وی انجامید و چنین، بامدادِ ۱۵ خردادِ ۱۳۷۳ فرزندِ ۱۱ ساله‌اش را تنها گذاشت و خاموش شد. مرتضی ثاقب‌فر، دوستِ نزدیکِ پوریا، درباره‌ی زندگی و مرگش به‌کوتاهی چنین گوید: «ارسلان پوریا … شریف و دلیر و مظلوم زیست و شریف و مظلوم در نهایتِ تنگدستی ولی سربلند و با بی‌نیازیِ درویش‌گونه مُرد. … زندگی‌اش خود یک تراژدی بود و مرگش نیز».