• 0 آیتم -
    • سبد خرید شما خالی است

رایگان

قایقران رود پاییز

توفاقی، سرپوش سربی
اشتراک‌گذاری

درباره نویسنده

عاقبت نویسندگی خودکشی است
گفت‌وگو با علی‌اصغر هدایت‌زاده صفوی معروف به «صفی»
نمایشنامه‌نویس دهه ۳۰ و ٤٠
فهیمه پناه آذر
«حالم خیلی گرفته شد، منو به گذشته ها بردید، یه زمان «صفی» برای خودش کسی بود، حالا هم برای خودم کسی هستم، اما الان اینجام «کهریزک».
این جملات را علی‌اصغر هدایت‌زاده صفوی در پایان مصاحبه‌اش با ما گفت. خسته بود و نخواستم با سؤالاتم او را اذیت کنم. هدایت‌زادۀ ۷۳ ساله سکته مغزی کرده و – متأسفانه – برخی از اسامی و سال‌ها به یادش نمی‌آید و احتمال می‌رود در این مصاحبه بعضی از تاریخ‌ها را اشتباه گفته باشد.
علی‌اصغر هدایت‌زاده صفوی مشهور به «صفی» متولد سال ۱۳۱۰ تهران است. از دانشگاه تهران لیسانس تاریخ گرفت و در کارخانه دخانیات استخدام شد. اما علاقۀ وافر او به نوشتن، او را به نمایشنامه‌نویسی کشاند و با افرادی چون صادق هدایت، اخوان ثالث و احمد شاملو، محمدعلی جعفری و…. معاشرت کرد.
در آن دوران از وی ۲۶ نمایشنامه به چاپ رسید. «صفی» در دهه ۱۳۳۰ مجلۀ «چشمه» را چاپ کرد و علاوه بر نمایشنامه‌نویسی در مجلۀ فردوسی هم قلم می‌زد. مجله فردوسی در سال ۱۳۵۷ درباره «صفی» نوشت: «صفی، از جمله کسانی است که با شیوۀ نو کار نمایشنامه‌نویسی را شروع کرده است. و در جای دیگر این مجله آمده است: «صفی را با قصه‌ها و نمایشنامه‌های توانایش می شناسیم…»
از آثار صفی میتوان به «خانۀ آفتاب» (۱۳۳۴)، «قایقران رود پاییز»، «بر لوح کبود»، «سرپوش سربی»، «اوسته مرجان»، «چشمان شهید مرد شب»، «مردی از گذشته»، «چشم سوم»، «ساحل تب‌آلود باغ» و … اشاره کرد.
آقای صفوی از زندگی و کودکی خود بگویید.
اسم کامل من علی‌اصغر هدایت‌زادۀ صفوی است. متولد تهرانم دروس ابتدایی و متوسطه را در همین محله به اتمام رساندم، بعد وارد دانشگاه تهران شدم و لیسانس تاریخ گرفتم. تنها پسر خانواده بودم و از نظر مادی هم کم نداشتم چون پدرم از هتلداران بزرگ بود. بعد از اتمام تحصیلات، خانه‌ای با چهار اتاق(بدون اطلاع پدر و مادرم) برای کتاب خواندن اجاره کردم و تمام اوقاتم را با خواندن کتاب در آن سپری می‌کردم.
شما بازنشستۀ دخانیات هستید چگونه کارمند دخانیات شدید؟
از پنجره خانه اجاره‌ای خود بارها ماشینی را دیده بودم که در ساعتی مشخص عده‌ای را سوار می‌کرد و می‌برد و بعد از ظهر به همان محل باز می‌گرداند. از روی کنجکاوی روزی سوار آن ماشین شدم. ماشین پس از طی مسافاتی در مقابل دخانیات توقف کرد. وارد کارخانه شدم به کارگزینی مراجعه کردم مدیر کارگزینی با توجه به تحصیلات عالیۀ من، مرا به استخدام دخانیات درآورد. بعدها تا ردۀ معاون کارخانه ارتقا پیدا کردم.
از ازدواج خود بگویید.
با خواهر منوچهر مهران، مدیر باشگاه «نیرو و راستی» که «بدری» نام داشت ازدواج کردم. او از خانواده قاجار بود. تنها به خواستگاری‌اش رفتم مرا پذیرفتند. بدری به بچه خیلی علاقه داشت اما من بچه دوست نداشتم با این حال صاحب دختری شدیم به نام «فتنه» که حالا فوق‌العاده دوستش دارم.
 
نام «فتنه» را چگونه انتخاب کردید؟
«فتنه» نام کتابی است از علی دشتی، یعنی نام شخصیت اصلی کتاب است. چون کتاب را خیلی دوست داشتم اسم آن را روی دخترم گذاشتم
از چه زمانی شروع به نوشتن کردید؟
اولین باری که نمایشنامۀ «کالار» را نوشتم در کافه نادری(پاتوقم بود) نشان صادق هدایت دادم. هدایت پس از خواندن نمایشنامه از من خواست آن را چاپ کنم بعد، از انتشاراتی… که نامش خاطرم نیست خواست تا نمایشنامه مرا چاپ کند به همت آن ناشر و کمک هدایت یک ماه بعد کتاب «کالار» به بازار آمد.
«کالار» در چه موردی بود؟
«کالار» نام سنگی در خراسان است که با نازکی تمام بسیار سخت و مقاوم است. من نام کتاب و شخصیت اول نمایشنامه را «کالار» گذاشتم.
در آن روزگار با مجله فردوسی همکاری می‌کردید؟
با عباس پهلوان رفیق بودم. پهلوان بار اولی که مرا دید باور نمی‌کرد که من همان «صفی» باشم که اسمم روی جلد کتاب‌ها بود. بعدها با او رفیق شدم و در مجله‌اش مطلب می‌نوشتم.
به سفارش افراد نمایشنامه می‌نوشتید؟
از نظر مالی تأمین بودم اما اگر کسی تئاتر و نمایشنامه می‌خواست برایش می‌نوشتم و نام «صفی» را زیر آن می‌گذاشتم فیلمنامه نیز می‌نوشتم اما نه با نام «صفی». در آن زمان داوود رشیدی که نمایش «در انتظار گودو» را بازی می‌کرد، از من خواست نمایشنامه‌ای برایش بنویسم یادم هست که نمایشنامه «طلا» را نوشتم و او خیلی خوشش آمد.
در مورد دیگر آثارتان صحبت کنید.
تقریباً ۲۶ نمایشنامه و داستان نوشتم. اما فقط از «قایقران رود پاییز» خوشم می‌آید. این کتاب را آقای عبدالعلی دستغیب نقد کرد و نقد این کتاب باعث رفاقت من و او شد. از دیگر نوشته‌هایم «سرپوش سربی» است. یادم می‌آید در مقدمۀ کتاب آورده بودم:«خواهید توانست در زیر سرپوش سربی (آسمان) قدم بزنید ولی دیگر نمی‌دانید کجایید و از تمامی مسائل جاری بی خبر هستید…»
این داستان را به هدایت دادم. همچنین «بر لوح کبود» را بعد از نوشتن به اخوان‌ثالث دادم او هم قطعۀ زمستان را برایم خواند و من آن را از بر کردم. نمایشنامه «طوفاقی» را نیز نوشتم که عزت‌الله انتظامی از آن خوشش آمد.
داستان «طوفاقی» چه بود؟
برای نوشتن این نمایشنامه، به قهوه‌خانه رفتم و با یکی از کفتربازهای تهران آشنا شدم. او مرا به خانه اش برد و قفس کبوترهایش را نشانم داد و درباره هر کدام از کبوترها و نامشان صحبت کرد. یکی از کبوترهای وی همیشه در ۱۵ متری لانه پرواز می‌کرد و معلق می‌زد و من بر این اساس نام نمایشنامه را طوفاقی گذاشتم. بعدها آقای عزت‌الله انتظامی آن را دید. سپس نمایشنامه‌ای از من خواست و بعد از اتمام نمایشنامه مبلغ ۵۰ هزار تومان چک به من داد، این چک از طرف اداره تئاتر بود، با آنکه نیاز نداشتم اما از گرفتن پول شوکه شدم و فکر می‌کردم سر به سرم گذاشته‌اند!
از مجله «چشمه» بگویید.
مجله چشمه را به پیشنهاد مسعودی (سناتور عباس مسعودی مدیر و صاحب امتیاز وقت روزنامه اطلاعات) در آوردم. بعدها حدود ۱۰۰۰ شمارۀ آن را در ۲۴ صفحه منتشر کردم. این مجله، از مجلات وزین آن روزگار بود. یادم هست که آن وقت‌ها با دو شاعر افغانی از طریق پست ارتباط داشتم و آنها اشعارشان را برای چاپ می‌فرستادند.
در این مجله چه کسانی می‌نوشتند؟
تمام رفقایم با من همکاری می‌کردند از جمله احمد شاملو، اخوان‌ثالث، نصرت رحمانی و… پاتوق ما هم کافه نادری بود حیف که همه آنها مُردند… من از همه آنها جوان‌تر و پرحرف‌تر بودم.
از تئاتر آن دوران بگویید.
من بیشتر برای دیدن نمایش به تالار سنگلج می‌رفتم. تئاتر آن دوران شکوفا بود. نمایش «در انتظار گودو» هیچ وقت از یادم نمی‌رود. الان که ما تئاتر و نمایشی نداریم.
در آن دوران استقبال مردم از تئاتر را چگونه بود؟
تئاتر محفل افراد خاص بود و عده‌ای خاص به دیدن نمایش می‌رفتند. در آن دوران افرادی چون بیژن مفید، رادی، مرحوم جعفری را در تئاتر زیاد می‌دیدم
آقای صفی الان هم نمایشنامه می‌نویسید؟
در آن دوران پدرم گفت: «عاقبت نویسندگی خودکشی است» اما من تمام کتاب‌ها را می‌خواندم. نمایشنامه‌نویسی را دوست داشتم و الان هم دوست دارم…
در این لحظه آقای صفی از یک نایلون مشکی دفتری بیرون آورد بر روی صفحه اول دفتر نوشته بود «زنان بی‌شوهر» در سه صحنه…. وی به اینجا که رسید گفت:
خیلی حالم گرفته از شد، منو به گذشته بردید. من برای خودم کسی بودم و الان هم کسی هستم اما الان اینجام.«کهریزک».
برگرفته از مجله «کتاب صحنه» شماره 38، اسفند 1383 (‎صفحه 42 -43)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “قایقران رود پاییز”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *