یادگار ِکوشان
عباس شکری
بهار و بهاران زیادی آمدهاند و خواهند آمد. متنهای زیادی آفریده خواهند شد. جُنگهای بسیاری منتشر شده و میشوند و…
زمستان سال 1387 صدای خاموش شدهاش را از راه دور در ناکجای شمال اروپا شنیدم. هرگز یادم نمیآید ناماش را بر صفحه تلفن دیده باشم و هوای شنیدن صدایش حتا اگر گرفتار بودم، وادارم نکرده باشد، پاسخ بدهم. آن روز درجه هوای شهر اسلو بسیار سرد بود (14-). با لرزش تلفن در جیب، نام منصور کوشان را بر صفحه آن دیدم. دستهای سرد را از جیب بیرون آوردم و سلام کردم. پس از چاقسلامتی، با صدایی شاد و کودکانه خبر داد که باوجود مخالفت پیشین من به راهاندازی مجله به صورت چاپی، فصلنامه «جُنگ زمان» را در نروژ ثبت کرده و منتظر است او را تنها نگذارم.
گفت: تجربههایت در انتشار دوماهنامه “آفتاب” آنهم در روزهایی که چنین کاری بسیار دشوار بوده، برایم ارزشمندند و بیتردید در کنار تجربه انتشار مجله؛ تو در خارج و من در داخل ایران، میتوانیم کاری کنیم کارستان.
برایش آرزوی کامیابی کردم و راههای تکمیل کردن فرمهای درخواست کمک مالی را به او گفتم.
میدانی؛ مشخصات ثبت را برایت میفرستم، خودت برایم از هر جا که فکر میکنی مناسب است، درخواست کن.
باشد. منتظر ایمیل تو هستم.
برای بهار 88 نخستین شماره را منتشر خواهم کرد، منتظر متن ترجمهای که با هم دربارهاش صحبت کردیم و کنوت هامسون را نقد میکند، هستم.
چشم و امید که بیماری فرصت دهد که تا آن زمان برگردان مقاله تمام شود.
[…]
بهار 88 نخستین شماره «جُنگ زمان» بیآنکه جستاری از من در آن باشد، منتشر شد. بسیاری از نامآوران حوزه ادبیات در همان نخستین گام، را او همراه شده بودند که نشان از موفقیت چنین نشریهای میداد. در اینترنت سایتهای بسیاری که به ادبیات میپرداختند وجود داشت، اما جدی نبودند. منصور کوشان موفق شده بود چنانچه خودش گفته بود، کاری کند، کارستان.
همیشه برداشتن گام نخست دشوار است. اما برای منصور انگار همهی گامها سنگین بودند و فشار مالی برای توزیع مجله اندوهی بیکران بر دل او مینشاند. در ناکجاآباد غربت باید با زبان همان کشوری که در آن زیست داری، کار کنی تا بتوانی از کمکهای دولتی برخوردار باشی و هر روز هم شرایط بدتر میشد. کمک اندک دولت نروژ، حتا هزینههای اولیه انتشار یک نشریه را تأمین نمیکرد. شرایط مالی کوشان هم چنان نبود که بتواند بهتنهایی بار سنگین انتشار را بر عهده بگیرد. به دنبال حمایت و پشتیبانی ایرانیان فرهنگ دوست بود و انگار سرانجام هم کسی پیدا شد که هزینههای انتشار را پذیرفته بود.
صدای اندوهگین او در تماسی دیگر خبر از تمام شدن پشتیبانی داد. گفت: مردم نشریه را مجانی میخواهند. کسی حاضر نیست پول دو آبجو را در هر فصل برای فرهنگ و ادبیات هزینه کند. استقبال اندک ایرانیانی که نشریه را خریداری کنند، پشتیبان مالی را واداشته بود از میدان به در رود و منصور بماند و حوضاش که همانا نشریه «جُنگ زمان» بود.
برای تأمین هزینههای انتشار مجله به هر کاری دست میزد. گفتگو با رسانهها، پذیرفتن نوشتن مقاله و… در این راه کم نبودند کسانی که حقاش را خوردند و او سکوت کرد.
سال 1390 برای تکمیل یک پروژه کاری به آمریکا رفتم. دو ماه از رفتنم میگذشت که زنگ زد و بیمقدمه گفت: عباس. دلتنگ نبودنات هستم. اگرچه زیاد با هم حرف نمیزدیم، اما همان اندک دلگرمی بزرگی بود. حالا که نیستی، تنهایی را بیشتر حس میکنم.
سال 91 نوشته بودم که به خاطر درد ِدست راست، نمیتوانم تایپ کنم. سراسیمه زنگ زد که چه شده؟ چه باید کرد؟ درمان این درد چیست؟ عباس، گوش نکن که بگویند به خاطر استرس است و موضوع را جدی بگیر.
صدای لرزانش که درد و اندوه در آن موج میزد را مگر میشود فراموش کرد؟ در آخر هم پرسید؛ کار ترجمه کتاب «نامه به شاعری جوان» که ریلکه نوشته است را به کجا رساندهام؟
منصور، ریلکه شاعر است و برگردان کار او بسی دشوار. شوربختانه کتابی که زندهیاد خانلری ترجمه کرده است را هم گیر نیاوردم که ببینم چه کرده است.
نامه به نامه ترجمه کن و بفرست برای من تا برای دوستی در ایران بفرستم که میگوید کتاب خانلری را دارد. او قول داده که تطبیق کند و ببیند کدامیک از ما در جایی بیراهه رفتهایم.
ممنون و همین امروز هم برگردان یک گفتگوی طولانی با یکی از شاعرهای فلسفه دان نروژی را برایت میفرستم. هم فارسی و هم نروژی آن.
بدرود تا درودی دیگر منصور جان.
***
حالا شماره 18 «جنگ زمان» با سردبیری علی نگهبان در سال 1392 منتشر شده است و منصور در بیمارستان با بیماری دستوپنجه نرم میکند. او ضمن ستیز و نپذیرفتن بیماری، ما را نیز با کارهای شگفتانگیزش بازی میداد. خوب هم بازی میداد. طوری که همه باور کنیم. در یکی از شعرهایی که پس از مرگش در کارهای او دیدم، متوجه شدم که با مرگ رودررو بوده و با او نیز سخن گفته است. اما همان وقت نقاشی میکشید، وقت نمایشگاه میگرفت و برنامههای بهتر شدن توزیع جُنگ زمان را با من و ما در میان میگذاشت.
هنوز شماره 18 «جُنگ زمان» منتشر نشده بود که صدایش را در تلفن شنیدم: “عباس، سردبیری شماره 19 را میپذیری؟ تجربه که داری و بهاندازه کافی هم کسانی که در کنارت باشند یافت میشود.
گونهام جوی آبی باریک شده بود که اشک را به لبهایم برسانند تا شوری و تلخی این خواهش را به جانودلم بنشاند. کوشش کردم صدایم بیلرزه باشد: منصور جان با دیده منت میپذیرم. از همین امروز هم در رسانههای اجتماعی و از دوستان جوانام خواهم خواست که برای شماره بعدی مطلب بفرستند.
و باز هم بدرود بود برای درودی دیگر.
پاییز 1392 با این آرزو که منصور کوشان از بالین بیماری جان سلامت به در بَرَد، که نَبُرد، شماره 19 جنگ زمان با سردبیری من منتشر شد.
زنگ زد و تشکر کرد. گفتمش: منصور عزیز، امیدوارم خردهکاریهای مرا و علی نگهبان را با به دست آوردن سلامت خودت و به دست گرفتن اریکه کار، ببخشایی.
سکوت کرد. کاری که کمتر میکرد. حالا میفهمم که میدانست در دام مرگ اسیر شده و با ما بازی میکند. گفت: یقین داشته باش، شماره بعدی را خودم منتشر میکنم.
ایکاش چنین میشد که نشد. شماره 20 «جنگ زمان» را بردیا پسر او منتشر کرد با چند صفحه سفید که جای پیشخوانی پدر را گرفته بود. منصور کوشان عطای این جهان را به لقایش بخشیده بود و ما را تنها گذاشته بود که هرگاه خواستیم در خیال با او باشیم که هماره با او هستم.
خانواده در پیش گفتار شماره 20 نوشتند:
«زندهیاد منصور کوشان در ماههای آخر زندگی و در اوج بیماری، خود جنگ زمان 20 را آماده چاپ کرد. تنها نوشتن پیشخوانی مانده بود که دریغا، فرصت نوشتن نیافت.
به احترام او، جنگ زمان 20 که آخرین شماره آن خواهد بود را بدون پیشخوانی و همانگونه که آن را باقی گذاشت چاپ میکنیم.
از همه کسانی که در پنج سال گذشته با جنگ زمان هرگونه همکاری داشتهاند، سپاسگزاریم.
با احترام
خانواده کوشان
مارس 2014 – استاوانگر، نروژ
فردای به خاک سپردنش در جستاری نوشتم:
قرار شد که خانهای برایت بسازیم از واژه. آخر خودت گفته بودی که انسان با واژه متمدن میشود و دموکراسی و آزادی نیز رشد میکند. واژهها را کنار آب خواهیم گذاشت تا هرگز پژمرده نشوند. خانه را کنار دریا برپا خواهیم کرد که آب را نیز دوست داشتی
پیش ازاین نوشته بودم که مثل سایه باد آمد و اکنون باید بگویم چه زود رفت. خودش رفت، ما را اما در اندوهی سنگین جا گذاشت.
اگرچه باورم نمیشود، اما این روزها هرگاه به خانهشان میروم، صدایش میکنم و میبینم که روی برمیگرداند و با چهرهی کشیدهاش که این اواخر تکیده هم شده بود، پاسخ میدهد. دوست داشتناش هم لامصب چونان بود که حتا به گاه خشم مهر در آن موج میزد. صدایش بلند میشد، اما قلب سرشار از عشقاش، آرام میتپید و بعد از بحث، برای تغییر فضای سنگین، هر کاری که لازم بود انجام میداد تا مبادا گفتمانی که فضا را سنگین کرده بوده است، اندکی از عشق و مهرش کم کند.
با یاد عزیز او یکی از شعرهای کوتاهش را با هم بخوانیم:
کدام آمدنی و رفتنی؟
در این چهارفصل بی جخ
که نه حتا قطاریش هست
که نه حتا نشانی به مقصدی.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.